دوبـــاره خاک گرفته است لحظه های دلم
بـــبار و باز ببند بـــند دلت را به دلم
نشسته ام به هوای ... هوای بارانی!
هوای توست در این ســر ؛ ببار منتظرم !
دوباره آمده پائـــیز و من چه پاییزی
برگ خشکی شده ام زیر پای رهـــگذرم...
آه از این آه ، که صد آه نهان در دامش
هست و هستی مرا برده و من بی خبرم
باز درگـــیر هوای تو ام و بی تو پـــر از
ابـــر پائیزی دلگیرم و بی همــــسفرم
گذر از فکر تو هم سوی دلم نیست ؛ بدان
هر چه بد تا کنی ... من یاد تو از سر نبرم
تو چـــو باران به سر خلوت ِ من می باری
چه کنم ؟ هر چه کنم پیش تو افتد نظرم
تو همان راه گـــریزی که دلم می خواهد
بَه چه زیباست خیالت ... که دهد بال و پَـــرم
من چو پائیز ... غم انگیز و پــر از ابهامم
آمدی خوش به دل خسته ی خونین جگرم...
آه پائیـــز ! چه خوش آمده ای شاه فصول
تو بمان ! گرچه من از روز ازل، در به درم...
فالگیر می گفـت: پاییـــز امسال می آیـــی ...
و مـن می شــوم خــرافــاتـی تـریــن آدمِ روی زمـیــن ...